گهواره گل

ساعت از ۵ صبح گذشته بود، صبح لطیف و آرام‌بخش بهاری.بانوی جوان با وسواس خاص، یکی یکی دسته‌های گل را از غرفه های مختلف جدا می‌کرد، آرام آرام، انبوهی از دسته‌های گل در آغوشش جا خوش کرده بود.لرزشی در پهلوی چپش احساس کرد، گلها را آرام جابجا کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت آن را از کتف چپش سُر داد پایین و تلفن را جواب داد. – لیست را چک کردم، چیزی جا نیفتاده. – چرا زودتر نگفتی! باشه ، الان میرم سراغ غرفه اش، فقط اندازه اش رو برام بفرست…خنکای اول صبح با نسیم ملایمی همراه شده بود.به اتومبیل که رسید دسته‌های گل را با آرامش و طمأنینه روی صندلی عقب چید، بعد مابقی خریدها را روی صندلی جلو جا داد.تا به مقصد برسند پرتوهای طلایی ِ تازه سرزده ی آفتاب، از پشت شیشه‌های اتومبیل با ملایمت گلبرگ‌های لطیف گل ها را می بوسید و گلها عطرشان را سخاوتمندانه در فضای اتومبیل پراکنده بودند.کمتر از نیم ساعت بعد دسته‌های گل دوباره در آغوشش بودند. با آرنج دست راستش دستگیره را فشار داد و با آغوشی از گل‌های معطر و خوش رنگ وارد اتاق کار شد.اولین سفارش را باید ساعت یازده و نیم تحویل می‌داد، بسم الله گفت و کارش را شروع کرد…

ساعت دوازده ، گهواره صورتی رنگ با گل‌های ارکیده و … در دست دختری جوان، مقابل درب آسانسور طبقه همکف بیمارستان ، همه را به وجد آورده بود.درب آسانسور باز شد و چند نفر هم زمان وارد کابین شدند.عطر گل ها فضای کابین را پر کردند.مسافرانِ یک دقیقه ای آسانسور ، با دیدن گل ها لبخندی به لب آوردند و در آینه داخل کابین به گل ها خیره شدند. دختر جوان گهواره گل را در آغوشش جا به جا کرد و سر و روی خودش را مرتب کرد و دوباره به کارت تبریک میان گل ها نگاهی انداخت، بعد از تبریکِ قدم نورسیده، با خط خوش نوشته بود: همنشین گل باش…در دلش قند آب شد و با خودش زمزمه کرد با گل به دیدار گل می روم.حس شیرینی داشت و به تازه واردی که از همین حالا دوست داشت خاله صدایش کند فکر می کرد…